گهی فوری:
.
.
به یک آغوش گرم برای فراموش کردن سرمای زندگی نیازمندیم
دوای درد مرا هیچ کس نمی فهمد
فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا
تو را نه عاشقانه
و نه عاقلانه و نه حتی عاجزانه
که تو را عادلانه در آغوش می کشم
عدل مگر نه آن است که هر چیزی سر جای خودش باشد؟
کاری که از ماندنت بر نمی آمد
بی شک رفتنت عاشقم کرد
تنهای ما تنهاست
دلهای ما با هم
دل، از تو لبریزست
تنهای تنها هم
قسم به تین و عنکبوت ، به مرغ باغ ملکوت ، از ته دل برات بگم دنیا فدای تار موت
نمی خواهم نبودنت
از شمارش انگشتانم بیشتر شود..
اما این روزها کاری از دستانم بر نمی آید…
من از تبار تیشهام، با من غمی هست
در ریشهام احساس درد مبهمی هست
جز زخم، این دنیا نخوردم تلخ و شیرین
آیا در آن دنیا امید مرهمی هست؟